Wp Header Logo 631.png

همشهری آنلاین – زهرا بلندی: حمله موشکی رژیم صهیونیستی به محله مسکونی شهرک چمران باعث شد یک پدربزرگ امسال به تنهایی مسیر کربلا را با ذهنی پر از خاطره و دلی پر از داغ، طی کند.

آغاز دوران بازنشستگی‌اش، همزمان شد با هشت ‌ماهگی امیرعلی. در آن دوره مادر و مادربزرگ هر دو شاغل بودند و پدربزرگ از صبح تا عصر وظیفه مراقبت از نوه‌اش را به عهده گرفت. سید مصطفی میرهاشمی، پدربزرگ شهید امیرعلی امینی آن روزها را خوش‌ترین روزهای زندگی‌اش می‌نامد و می‌گوید: «در نخستین روزهای خانه‌نشینی فرصتی طلایی برایم پیش آمد. مراقبت از نوزادی که پاره تنم بود. هر روز کنار من شیر خورد، خندید، راه رفت و حرف زد. امیرعلی فقط نوه‌ نبود؛ عزیزتر از جانم بود. مهربان، آرام، مؤدب. باور نمی‌کنید، اما در تمام عمرش اخم نکرد. روح بزرگ‌تری از آنچه سنش نشان می‌داد، داشت. اهل ورزش بود، اما به‌جای رقابت خشک و خشن، با برادر کوچک‌ترش مدارا می‌کرد. اهل هیئت بود، اما نه فقط از سر عادت؛ عاشقانه. حتی مدیر مدرسه‌اش هم می‌گفت اگر یک روز نیاید، فقط نیمکتش نیست که خالی می‌ماند؛ صدای اذانش هم نیست.»

خواندنی‌های بیشتر را اینجا دنبال کنید

پدربزرگ از محرم سال ۱۳۹۹ و خاطره‌ای از آن‌روزها یاد می‌کند: «پدرش برایش پرچمی طراحی کرده بود با عنوان هیئت جان‌نثاران حسین(ع) و زیر پرچم نوشته شده بود: «مدیر مسئول: امیرعلی امینی». ما همیشه شب هشتم محرم در روستای «لوته» خرج می‌دهیم و از آن سال شب هشتم مهمان هیئت او شدیم. تأکید داشت که حتماً باید در کنار ادای نذری، باهم زیارت عاشورا بخوانیم و سینه‌زنی هم کنیم. پس از این حادثه هرچه زیر آوار گشتیم پرچمش را پیدا نکردیم.»
میرهاشمی در ادامه با دلی پر از اندوه از ذوق امیرعلی برای زیارت کربلا اینگونه می‌گوید: «پدر امیرعلی، خودش هشت بار مسیر نجف تا کربلا را هر سال به نیت یک شهید پیاده رفته بود. اربعین سال پیش باهم رفتیم. خیلی مراعات سن من را می‌کرد و اجازه نمی‌داد کوله‌پشتی را حمل کنم. امیرعلی از سال پیش، بارها گفته بود که دیگر بزرگ شده و امسال می‌خواهد با ما تا کربلا بیاید. گذرنامه هم برایش گرفتیم. آماده سفر بود، اما رفتنش زودتر از ما شد. نه با ویزا، که با بالِ شهادت.»

مسافر کوچک اربعین همراه پدر آسمانی شد

موشک‌ها آمدند، لبخندها رفتند

علی امینی، برادر شهید رضا امینی و عموی شهید امیرعلی امینی نیز در روایت آن روز می‌گوید: «کاری از دستمان برنمی‌آمد. فقط دل‌نگرانی بود و دلهره. از صبح، چشم‌انتظار یک تماس، یک نشانه، یک خبر. تا اینکه حدود ساعت پنج عصر، تماس گرفتند؛ گفتند پیکر امیرعلی را از زیر آوار بیرون کشیده‌اند. پیکر به بیمارستان شهید چمران منتقل شده بود؛ باید هویت را تأیید می‌کردم. در تمام آن لحظات نفس کشیدن برایم سخت شده بود. روبه‌رویم، پیکر بی‌جان پسری که هنوز صدای خنده‌اش در خانه می‌پیچید. برادرزاده یازده‌ساله‌ام که از سنش جلوتر بود؛ درس‌خوان، ورزشکار، اذان‌گو، آرام و عمیق. نه از سر اغراق و نه به‌خاطر شهادتش که واقعاً متین بود. از سوی دیگر بین پیکرهایی که از زیر آوار بیرون کشیده شده بودند، اثری از برادرم رضا ندیدم. تصاویر گنگ و غیرقابل شناسایی بود. دچار بی‌پناهی محض شده بودم. چاره‌ای جز این نبود که منتظر آزمایش DNA بمانیم.»

او در ادامه از خاطراتشان با آنها یاد می‌کند و می‌گوید: «تحمل ندیدنشان، سخت‌تر از هر چیزی‌ است. امیرعلی را که می‌دیدم، همیشه از او می‌خواستم فرم‌های تکواندو را اجرا کند. با دقت و ذوق حرکت می‌زد. رضا، همیشه بشاش بود. اهل خنده، اهل بازی با بچه‌ها، کری‌های ورزشی، شیطنت‌هایی که فقط از پدری همدل برمی‌آمد. هر وقت همگی در خانه مادرم جمع می‌شدیم، عین یک بچه، می‌نشست وسط بچه‌ها و همبازی‌شان می‌شد. من دو دختر هم‌سن‌وسال امیرعلی دارم. این‌روزها نگاه‌شان که به دیوار می‌خورد، به جای خنده، دلتنگی از چشم‌هایشان سرازیر می‌شود. نبودن‌ رضا و امیرعلی مثل خلئی بی‌انتها در خانه و دل‌هایمان افتاده است.»

source

morqehaq.ir

توسط morqehaq.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *